پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۲۱

روحم خسته است

 این همه تلاش چی میشود ؟  دوازه سال غصه نمره را خوردیم ، چند سال غصه کنکور . به مرور زمان فشار های روحی سر ما زیاد شد ، اما از تلاش دست بردار نشدیم . هر چند که ما در جنگ زاده شده ایم و با خشونت بزرگ شده ایم ، خشونتی که از خانه گرفته تا اجتماع همواره به آن مواجه میشدیم  ، اما استوار و محکم باقی ماندیم  و با اراده قدم برداشتیم . آرزوی این را داشتیم که روزی به افکار زن ستیزان غلبه نمایم و به آنها بفهمانیم که موجودیت زن حکمت بزرگ و حضور آنها در اجتماع الزامی است . اما با آمدن طالبان زنان به کُلی از اجتماع حذف شد و مکاتب دخترانه در سراسر افغانستان مسدود شد ، زنان زیادی برای دادخواهی و برقراری عدالت به جاده ها به راهپیمایی و تظاهرات اقدام کردند . صدای عدالت خواهی زنان از سوی طالبان همواره با گلوله و خشونت پاسخ داده شده است. روحم خسته است ، روحم میگوید بخواب . گیچ شدم ، کتاب میخوانم احساس رضایت ام کم شده است این حس همیشه گند میزند به زحمت هایم .

نمایش مرگ در نخستین شبکه تلویزیونی طالبان

 نمایش مرگ در نخستین شبکه تلویزیونی طالبان شام روز دوشنبه 25 اکتوبر، در هوای سرد و پاییزی مزارشریف دنبال یک سرگرمی بودم. طبق معمول  سراغ شبکه های تلویوزونی رفتم. چون جز کتاب و تلویزیون که در خانه دسترس است، دیگر چیزی برای تفریح و سرگرمی برای یک زن در افغانستان نمانده است.،هر  چند که پس از سقوط افغانستان بدست طالبان،  نشرات شبکه های تلویزیونی متوقف شده  و فقط چند رسانه تحت شرایط سخت سانسور فعالیت دارند. داشتم کانال ها را تبدیل میکردم ‌که نا گهان چشمم به یک شبکه جدید به نام ( الهجره ) خورد و با دیدن شبکه جدید تلویزیونی خوشحال شدم. پس از مسلط شدن طالبان بر افغانستان، صدها رسانه چاپی، صوتی و تصویری کارشان را در افغانستان متوقف کرده و هزاران خبرنگار، نویسنده، وبلاگ نویس و کارکنان رسانه ای افغانستان را ترک کرده اند. روی صفحه کانال جدید نوشته شده بود: شما بیننده نشرات آزمایشی تلویزیون الهجره در افغانستان هستید. خوشحال شدم که در کنار شنیدن این همه اخبار از کوچ دسته جمعی خبرنگاران و مسدود شدن رسانه ها، بلاخره یک رسانه جدید نیز به کار آغاز کرده است. لحظه‌ای بعد، ویدیویی ا...

امید از زندگی مردم کوچیده است

  دوماه از سلطه طالبان بر افغانستان می گذرد و در این مدت بیشتر از هر چیز دیگری نبض ضد زن بودن جامعه افغانستان تقویت شده است. همه مردها ریش گذاشته اند و همه زن ها لباس های که سر تا پای شان را پنهان می کنند می پوشند. این ظاهر جامعه قابل تحمل است، اما میزان دشنام ها، طعنه ها و نگاه های انزجار آور در جاده ها به زنان به طور بی سابقه افزایش یافته است.  دوشنبه یازدهم اکتوبر، برای بدست آوردن سندی باید به دانشگاه می رفتم.  در این دو ماه، رفتن به بیرون از خانه برایم نا خوشایند است چرا که ما زنان در بیرون از خانه مورد نگاه های نفرت انگیز مردم و گروه طالبان قرار میگیریم  و ترس از شکنجه نیز همیشه با ما هست. همین دو هفته قبل، یک خانم جوان در مرکز شهر به جرم اینکه بدون مرد محرم از کابل به مزارشریف آمده توسط افراد طالبان بازداشت شدند و از سرنوشتش هیچ کس خبر ندارد. هیچ کسی به شمول خبرنگاران حق پرسش از مسوولان طالبان را ندارند، چون طالبان رسانه ها و خبرنگاران آزاد را ابزارهای شیطانی و نیروهای دشمن می پندارند. صبح دوشنبه به مرکز شهر مزارشریف، در دانشگاه خصوصی که تحصیل کرده بودم رفتم. ش...

زندگی زنان در افغانستان، تا اطلاع بعدی تعطیل است

قطار زندگی ما که داشت جان می گرفت و به سمت فردای بهتری در حرکت بود، بسیار زود زیر سلطه ی طالبان زمینگیر شد و همه ی ما به خصوص زنان و دختران گرفتار یک سیاه چال نا امیدی شده اند. روز چهارشنبه شنبه 27  سپتامبر ، هوای مزارشریف پاییزی بود، آفتاب طلوع کرده بود و طلوع آفتاب که قبلاً برایم نمادی از زندگی جدید و افق های رنگین بود، اینبار زرد و غمگین می نمود. در فضای غم انگیز بامداد پاییزی، سکوت خودم را سنجاق کردم و در دل سکوت فرو رفتم. اکنون به این نقطه رسیدم که از خود می پرسم ، چگونه می‌توان در این فضای تنگ نفس کشید؟ فکر کردن در مورد ابتدایی کردن حقوق انسانی ما که از ما گرفته شده است، مرا اذیت می کند. جواب سوالاتم را کابوسی می‌دهد که در بیداری می‌بینم. سعی  دارم با این  فضای طاقت فرسا خودم را عادت بدهم تا زنده بمانم. صبح پنج شنبه، در حالی که هیچ شور و هیجانی در من نبود، بعد از چند روز تماسی از همکارانم در کلینیک دریافت کردم. یکی  از همکارانم با من تماس گرفت و این تماس حامل یک پیام خوش بود. سعدیه احمدی، همکارم در کلینیک قابلگی پس از تصرف مزارشریف به دست طالبان، به کشور ازبکست...

یک شهر مردانه با دیوارهای بلند میان زنان و مردان

هوای مزارشریف در بامداد دوشنبه ششم سپتامبر، برخلاف توقع من دل انگیز بود. این شهر به گرمای شدید و تابستان‌های بی‌رحم مشهور است. پنجره‌های اتاقم را باز گذاشتم تا اندکی از سکوت و آرامشی که در آسمان می‌دیدم لذت ببرم. زنگ ساعت به صدا در آمد ولی در وجود من شوری برای بلند شدن نبود. تا سه هفته قبل، زنگ ساعت مرا شاد می‌ساخت و به من یادآور می‌شد که عجله کن، امروز آدم‌های جدیدی را ملاقات می‌کنی. اما اکنون، این زنگ، پیام‌آور خستگی و اوضاع ملال‌آوری است که مانند اندوه هزارساله در من تلنبار شده است. زنگ ساعت نواخته شد تا بگوید: صبح دیگری در شهری فرو رفته در ظلمت آغاز گردید. همت کن، دوام بیاور و امیدوار باش! هنگامی که داشتم صبحانه می‌خوردم، در گروپ فیسبوک هم‌کلاسی‌ها دانشگاه و همکارانم، فراخوانی برای برگزاری یک تجمع هم‌رسانی شد. یک‌تن از همکلاسی‌هایم، از همه خواستند که در مکان مشخصی در مرکز شهر جمع شویم و برای آزادی‌های انسانی خود مظاهره کنیم. از پدرم درخواست کردم که اجازه دهد تا به جمع زنان برای برپایی تظاهرات بپیوندم. پدرم گفت، از برادرانت بپرس که اوضاع شهر را بهتر از من می‌دانند. یکی از برادرانم ب...