نمایش مرگ در نخستین شبکه تلویزیونی طالبان

 نمایش مرگ در نخستین شبکه تلویزیونی طالبان


شام روز دوشنبه 25 اکتوبر، در هوای سرد و پاییزی مزارشریف دنبال یک سرگرمی بودم. طبق معمول  سراغ شبکه های تلویوزونی رفتم. چون جز کتاب و تلویزیون که در خانه دسترس است، دیگر چیزی برای تفریح و سرگرمی برای یک زن در افغانستان نمانده است.،هر  چند که پس از سقوط افغانستان بدست طالبان،  نشرات شبکه های تلویزیونی متوقف شده  و فقط چند رسانه تحت شرایط سخت سانسور فعالیت دارند.

داشتم کانال ها را تبدیل میکردم ‌که نا گهان چشمم به یک شبکه جدید به نام ( الهجره ) خورد و با دیدن شبکه جدید تلویزیونی خوشحال شدم. پس از مسلط شدن طالبان بر افغانستان، صدها رسانه چاپی، صوتی و تصویری کارشان را در افغانستان متوقف کرده و هزاران خبرنگار، نویسنده، وبلاگ نویس و کارکنان رسانه ای افغانستان را ترک کرده اند. روی صفحه کانال جدید نوشته شده بود: شما بیننده نشرات آزمایشی تلویزیون الهجره در افغانستان هستید. خوشحال شدم که در کنار شنیدن این همه اخبار از کوچ دسته جمعی خبرنگاران و مسدود شدن رسانه ها، بلاخره یک رسانه جدید نیز به کار آغاز کرده است.

لحظه‌ای بعد، ویدیویی از جریان تمرینات نظامی در روی صفحه ظاهر شد و در شرح آن نوشته شد: اینجا کمپ آموزشی نیروهای استشهادی (انتحاری) طالبان است. ترانه یی در وصف انتحار، جهاد و جنگ برعلیه کفار و کشورهای غربی روی این نوار تصویری پخش گردید که مرا به وحشت انداخت.  

اندکی که جستجو کردم، متوجه شدم که شبکه تلویزیونی الهجره، نخستین کانال تلویزیونی طالبان است که از ساعت 6 الی 9 شب نشرات دارد و در نخستین روزهای نشرات آزمایشی، جریان آموزش افراد انتحاری را در کمپ های آموزشی نشان میدهد.  

تصور کردم که تا سه ماه قبل، دختران و پسران جواد، با شادی و امیدواری در پرده تلویزیون ظاهر می شدند و از دمکراسی، آزادی بیان، حقوق بشر و جامعه آزاد صحبت می کردند، اما حالا پیام قتل و کشتار، به صورت علنی از یک رسانه مربوط به گروه تروریستی که خودش را دولت میداند منتشر می شود. با دیدن این شبکه تلویزیونی، مرا وحشت عجیبی در بر گرفت کل شب و فردای آن نا امید و خسته بودم.

فردای آن روز ، سه شنبه  26 اکتر، زنگ دروازه حویلی به صدا در آمد، وقتی مادرم در را باز کرد  دیدم که یک پیر زنی وارد شد، با عصایی به دستش و ظاهری به شدت خسته. خسته از این نا بسامانی های روزگار.

دروازه صالون را باز  کردم  و وقتی وارد صالون شد، نشست و آهی کشید و بی مقدمه از پسرش شروع کرد. گفت، پسرم عضو نیرو های ارتش بود، زمانیکه طالبان افغانستان را تصرف کردند، پسرم از ترس این که بدست نیروهای طالب نیفتد  به طرف مرز ایران فرار کرد و تا  اکنون خبری ازش ندارم. 

حدود دو ماه میشود که من برای بدست آوردن نان خشک به هر دری میزنم تا  شکم فرزندان گرسنه ی پسر گمشده ام‌ را سیر نمایم. ضجه های این مادر پیر و خسته که از  فراق پسر گمشده اش داشت  رنج عظیمی داشت که هیچکس به جز خودش آنرا به درستی درک نمی تواند. به تصویری که شب قبل از صفحه تلویزیون دیدم و به حال و روز مادر یک افسر ارتش که حالا ناپدید است و کودکانش در خانه گرسنه مانده است. در مدت کمتر از سه ماه، چقدر عوض شدیم ما. تروریست ها کجا قرار گرفتند و نیروهایی که برای آزادی و دمکراسی می جنگیدند به چه سرنوشتی دچار شدند! فکر کردن به این چیزها و بقیه چیزهایی که از دست داده ایم دیوانه ام می کند.


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

یک مرز، دو جهان: زن بودن در آن‌سو آزادی، در اینسو اسارت

درد مشترک، صدای خاموش ما