امید از زندگی مردم کوچیده است
دوماه از سلطه طالبان بر افغانستان می گذرد و در این مدت بیشتر از هر چیز دیگری نبض ضد زن بودن جامعه افغانستان تقویت شده است. همه مردها ریش گذاشته اند و همه زن ها لباس های که سر تا پای شان را پنهان می کنند می پوشند. این ظاهر جامعه قابل تحمل است، اما میزان دشنام ها، طعنه ها و نگاه های انزجار آور در جاده ها به زنان به طور بی سابقه افزایش یافته است.
دوشنبه یازدهم اکتوبر، برای بدست آوردن سندی باید به دانشگاه می رفتم. در این دو ماه، رفتن به بیرون از خانه برایم نا خوشایند است چرا که ما زنان در بیرون از خانه مورد نگاه های نفرت انگیز مردم و گروه طالبان قرار میگیریم و ترس از شکنجه نیز همیشه با ما هست. همین دو هفته قبل، یک خانم جوان در مرکز شهر به جرم اینکه بدون مرد محرم از کابل به مزارشریف آمده توسط افراد طالبان بازداشت شدند و از سرنوشتش هیچ کس خبر ندارد. هیچ کسی به شمول خبرنگاران حق پرسش از مسوولان طالبان را ندارند، چون طالبان رسانه ها و خبرنگاران آزاد را ابزارهای شیطانی و نیروهای دشمن می پندارند.
صبح دوشنبه به مرکز شهر مزارشریف، در دانشگاه خصوصی که تحصیل کرده بودم رفتم. شهر همچنان خاموش است و در سکوت غم انگیزی بسر می برد. مزارشریف شهر مهم ترین شهر شمال افغانستان است که محور تجارت و سیاست است. این شهر تا دوماه قبل، شلوغ و پر از صداهای مختلف موسیقی بود. حالا تنها چیزی که گاهی شنیده می شود، صدای خشن وسایط نظامی طالبان است. به تازگی طالبان یک گروه انتحارکننده را نیز در مرکز شهر مستقر کرده است. مسوول محلی طالبان به رسانه ها گفت که انتحاری ها قرار است امنیت مردم را تامین کنند. عجب پارادوکسی. مردم با خنده می گویند گرفتار موجودات عجیبی هستیم. انتحارکننده از مردم در برابر چه کسی حفاظت می کند؟
نزدیک دروازه دانشگاه که رسیدم دیدم دو تن از نیروهای طالبان مجهز با اسلحه های سنیگن و سر و صورت نا منظم در دو سمت دوازه وردی مستقر شده اند. انگار اینجا سنگر جنگ است. یکی از آنان اشاره کرد که از دروازه عقبی که به تازگی باز شده و ویژه دختران است باید داخل شوم.
داخل شدم، دیدم دانشگاه به دو قسمت تقسیم شده: مردانه و زنانه.
فضای دانشگاه حال بهم زن و و خفقان آور بود. آنجا شماری از دوستان دوره دانشگاه و کارمندان اداری دانشگاه را دیدم. همه افسرده و خسته بودند. همه چیز دگرگون شده بود.
شمار دیگر از هم صنفی ها و همدوره های تحصیلی ام که هر کدام شان در مراکز صحی کار می کردند، اکنون خانه نشین استند. یکی از دیگری خسته تر و افسرده تر به نظر می رسید. همه یک پرسش داشتند و از همدیگر می پرسیدند: کدام مرزها باز شده و کدام مسیر برای خارج شدن از افغانستان کم خطر و قابل دسترس است؟
قبل از فروپاشی دولت افغانستان و بازگشت طالبان به طالبان، هر یک از این دختران، منبع الهام و تلاش و آرزوهای زیبا برای آینده بودند. یک چیز را به خوبی درک کردم. امید از زندگی مردم کوچیده است. شهر بی روح و خسته است و بلوف های سران طالبان در رسانه ها، مردم را بیشتر اذیت می کنند، چون حقیقت زندگی مردم و حقیقت عملکرد این گروه، با بلوف های شان در رسانه ها زمین و آسمان تفاوت دارد. یک جامعه نا امید و بی روح را می توان با وعده های پوچ یک گروه تروریستی دوباره زنده ساخت؟
نظرات
ارسال یک نظر