صندوق رویا های سوخته؛ سر نوشت دانشجویان دختر در افغانستان

ساره، دختری ۲۶ ساله و دانشجوی طب، از رنجی می‌گوید که پس از ممنوعیت تحصیل برای دختران، روز و شبش را تلخ کرده است. او اکنون در خانه، از دیدگان مردم دور و در تنهایی، با دردهای بسیار می‌جنگد. ساره با لحنی اندوهگین، دل پردردش را باز می‌کند:
"دانشگاه همه چیز من بود. از کودکی رویای داکتر شدن را در سر می‌پروراندم. می‌خواستم به مردم محروم و دورافتاده روستاهای افغانستان کمک کنم؛ دانشگاه تنها جایی بود که به من اجازه می‌داد تا این رؤیا را عملی کنم. هر شب، وقتی سرم را روی بالش می‌گذاشتم، با خودم فکر می‌کردم که صبح دوباره بیدار شوم، بیک کتاب‌هایم را بردارم و به کلاس بروم. از دید من، آن کلاس‌ها و درس‌ها، مسیر روشنی به آینده‌ای پر از امید بودند. همیشه بیک کتاب‌هایم را صندوق رؤیاهایم می‌نامیدم، پر از کتاب‌هایی که هر کدام‌شان برایم دری به دنیایی جدید می‌گشودند. هیچ‌گاه از درس خواندن خسته نمی‌شدم. هر شب تا دیر وقت در سکوت خانه به مطالعه می‌پرداختم، حتی وقتی همه در خواب بودند. برای من، رسیدن به این هدف، همانند نفس کشیدن بود. در خیال خود، لباس سفید دکتری را به تن می‌کردم و با لبخندی به روی بیماران، به روستاهای دور می‌رفتم تا به آنان کمک کنم. این فکر، همه روزهای سخت را برایم قابل تحمل می‌کرد. اما ناگهان، همه چیز در تابستانی که هیچ‌گاه از یاد نمی‌برم، تغییر کرد. صبح روزی که قرار بود امتحان بدهم و از این مرحله هم عبور کنم، با خوشحالی از خواب بیدار شدم، بیک کتاب‌هایم را برداشتم و آماده شدم. به محض خروج از خانه، صفحه تلفنم را نگاه کردم. خبری در شبکه‌های اجتماعی توجهم را جلب کرد: «طالبان تا اطلاع ثانوی دانشگاه‌های دختران را تعلیق کردند.» انگار دنیا روی سرم خراب شد. احساس کردم همه وجودم یخ زده است؛ به زحمت اشک‌هایم را نگه داشتم. قلبم می‌لرزید، گویا امیدهای تمام زندگی‌ام در یک لحظه فرو ریختند. اول باورم نمی‌شد. با خودم گفتم شاید این فقط یک شایعه باشد. برای اطمینان بیشتر، سریع به گروه واتساپ دانشگاه‌مان رفتم. اما پیامی از مدیریت دانشگاه بود که خبر را تأیید کرد؛ دخترها دیگر اجازه ندارند به دانشگاه بیایند و فقط پسرها می‌توانند امتحان بدهند. در یک لحظه، صندوق رؤیاهایم به یک کابوس تبدیل شد. هر آرزویی که با آن‌ها داشتم، در لحظه‌ای نابود شد. به اتاقم برگشتم و روی تخت نشستم. بیک کتاب‌هایم کنارم بود، اما دیگر جرأت باز کردنش را نداشتم. هر کتاب، هر یادداشتی که در آن‌ها نوشته بودم، یادآور رؤیاهایی بود که اکنون دست‌نیافتنی شده بودند. از آن روز به بعد، دانشگاهی که روزی به آن عشق می‌ورزیدم، تبدیل به چیزی شد که مرا می‌آزرد و رنج می‌داد. گویی بخشی از وجودم خاموش شده بود و من به تکه‌ای از امید از دست‌رفته تبدیل شده بودم. هر روز که می‌گذرد، حس می‌کنم بخشی از وجودم از بین می‌رود. اکنون بیک کتاب‌هایم مثل صندوقچه‌ای است که تنها خاطرات تلخی در خود دارد. دیگر جرأت نگاه کردن به آن‌ها را ندارم. به جای امید، تنها احساسی از بی‌حاصلی و یأس در وجودم مانده است. اما این تنها قصه من نیست. می‌دانم که صدها دختر دیگر، درست مثل من، اکنون در گوشه‌های خانه‌هایشان با سرنوشتی نامعلوم و با قلبی شکسته زندگی می‌کنند. هر یک از ما، رؤیاهایی داشتیم که روزی واقعی به نظر می‌رسیدند؛ رؤیاهایی که در لحظات تلخ این روزها از ما دور و دورتر شده‌اند. ما همان دخترانی بودیم که شب و روز برای درس خواندن و ساختن آینده‌ای بهتر تلاش می‌کردیم. حالا، به یاد همکلاسی‌هایم می‌افتم؛ دخترانی که هر یک پر از انگیزه و اشتیاق بودند. بعضی از آن‌ها می‌خواستند داکتر شوند، برخی دیگر آرزوی وکالت داشتند یا در پی علم و دانش بیشتر بودند. همگی به امید رسیدن به جایگاهی بهتر، برای ساختن افغانستانی روشن تلاش می‌کردیم. اما حالا هر یک از ما در کنج خانه‌هایمان محبوس هستیم، با آینده‌ای تیره و تاریک. زندگی‌ام به جای آرامش، پر از افکار بی‌پایان شده است؛ افکاری که همواره مرا به عمق ناامیدی می‌برند. هنوز هم رؤیای روزی را دارم که بتوانم بیک کتاب‌هایم را به دست بگیرم و دوباره به دانشگاه برگردم. اما هر بار که به این فکر می‌کنم، تلخی واقعیت در چشمانم شعله‌ور می‌شود. من می‌دانم که تنها نیستم. صدها دختر دیگر درست مثل من، با آرزوهای فروپاشیده و قلب‌های شکسته، اکنون در گوشه‌های تاریک خانه‌هایشان، از دیدگان دور مانده‌اند. هر کدام با رویایی که حالا دیگر فقط یک خاطره است، روزها و شب‌ها را سپری می‌کنیم. شاید کسی از بیرون نشنود، اما در دل هر یک از ما، فریادی بلند و پر از درد وجود دارد. به یاد می‌آورم که پدرم چقدر به من افتخار می‌کرد و همیشه می‌گفت که من می‌توانم یکی از بهترین داکتران این کشور شوم. مادرم نیز، که همواره پشتیبان من بود، به من اعتماد داشت و امیدوار بود که روزی در لباس سفید دکتری مرا ببیند. اما حالا، همه آن آرزوها و امیدها، هم برای من و هم برای آن‌ها به نوعی از بین رفته است. فکر می‌کنم چطور خانواده‌ام تمام تلاش خود را برای موفقیت من کردند، و حالا من، بدون آینده‌ای روشن، در خانه‌ام محبوس مانده‌ام. این قصه من است؛ قصه دختری که روزی پر از امید و آرزو بود، اما اکنون در خانه‌ای خاموش و بی‌سرنوشت، به زندگی ادامه می‌دهد. اما این تنها قصه من نیست. صدها دختر دیگر در این کشور، با رویاهای سوخته و قلب‌های شکست‌خورده، در پشت درهای بسته خانه‌هایشان زندگی می‌کنند؛ بدون امید به فردایی روشن، و بدون اجازه برای رسیدن به آرزوهایی که روزی آنان را به حرکت وا می‌داشت.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

یک مرز، دو جهان: زن بودن در آن‌سو آزادی، در اینسو اسارت

درد مشترک، صدای خاموش ما