یک شهر مردانه با دیوارهای بلند میان زنان و مردان
هوای مزارشریف در بامداد دوشنبه ششم سپتامبر، برخلاف توقع من دل انگیز بود. این شهر به گرمای شدید و تابستانهای بیرحم مشهور است. پنجرههای اتاقم را باز گذاشتم تا اندکی از سکوت و آرامشی که در آسمان میدیدم لذت ببرم.
زنگ ساعت به صدا در آمد ولی در وجود من شوری برای بلند شدن نبود. تا سه هفته قبل، زنگ ساعت مرا شاد میساخت و به من یادآور میشد که عجله کن، امروز آدمهای جدیدی را ملاقات میکنی. اما اکنون، این زنگ، پیامآور خستگی و اوضاع ملالآوری است که مانند اندوه هزارساله در من تلنبار شده است.
زنگ ساعت نواخته شد تا بگوید: صبح دیگری در شهری فرو رفته در ظلمت آغاز گردید. همت کن، دوام بیاور و امیدوار باش!
هنگامی که داشتم صبحانه میخوردم، در گروپ فیسبوک همکلاسیها دانشگاه و همکارانم، فراخوانی برای برگزاری یک تجمع همرسانی شد. یکتن از همکلاسیهایم، از همه خواستند که در مکان مشخصی در مرکز شهر جمع شویم و برای آزادیهای انسانی خود مظاهره کنیم. از پدرم درخواست کردم که اجازه دهد تا به جمع زنان برای برپایی تظاهرات بپیوندم. پدرم گفت، از برادرانت بپرس که اوضاع شهر را بهتر از من میدانند. یکی از برادرانم با خشم و عصبانیت گفت: «دیگر تمام شد. تظاهرات، دادخواهی و این حرفها را کسی نمیشنود. در خانه بمان و جایی نرو. ممکن است با این کار دام خطرناکی برای همه اعضای خانواده پهن شود.»
من هفت برادر دارم و در خانه گاهی احساس تنهایی شدید میکنم، چون آنها که در جامعۀ مردسالار بزرگ شده اند، اوضاع یک دختر و رویاهای او را چندان درک نمیکنند. ناچار در خانه ماندم. بعداً از دوستانم شنیدم که به دلیل برپایی تجمع اعتراضی در شهر مزارشریف، توسط طالبان شلاق خورده اند. دوربینهای خبرنگاران به دلیل تلاش برای عکاسی از تجمع اعتراضی زنان شکستانده شده و 25تن از مردان جوان که شماری از آنان شاعران و نویسندگان بودند زندانی شدند. تجمع اعتراضی به این شیوه سرکوب شد. شب که دور سفره باهم شام میخوردیم، برادرم گفت: «دیدی من راست گفته بودم. اگر تو هم در این تجمع اشتراک میکردی، حالا در بستر شفاخانه و یا کنج زندان بودی.»
صبح سه شنبه هفتم سپتامبر، مادرم که زن کهنسالی است، پیشنهاد کرد که برای خرید لوازم خانه از جمله مواد غذایی به شهر برویم. لباسهایی را که از نظر طالبان حجاب اسلامی است پوشیدیم تا مورد آزار و شکنجه قرار نگیریم. تحمل این لباسها در هوای گرم 31 درجه، بسیار طاقتفرسا است.
در شهر خبری از چهرههای شاد، لباس های رنگ رنگی و خندههای دختران و زنان نبود. یک شهر مردانه و پر از تفنگداران خشمگین که زنان را به چشم دشمن و موجودات ناپاک میبینند.
وارد یک مغازه شدیم و مادرم از من خواست که فهرست خرید مواد غذایی را برایش بخوانم تا یکی یکی قیمت مواد و پول داشتهاش را بسنجد. قبل از اینکه من فهرست را باز کنم، مغازهدار که مرد مسن و محترمی بود به مادرم گفت: خواهر جان، شما محرم ( مرد همراه) با خود دارید؟
مادرم گفت: نخیر. من و دخترم باهم استیم.
مغازهدار گفت: از طالبان دستور دریافت کردهایم که به زنان بدون محرم چیزی نفروشیم، در غیر آن مجازات میشویم. مغازهدار به بیرون سرک کشید و به تفنگدار طالب که آنسوتر ایستاده بود و با مبایل خود مصروف بود اشاره نمود. مغازهدار گفت: قبل از اینکه این پولیس طالب بداند که شما بدون محرم به شهر آمدهاید، خانه برگردید و مردهای تان را برای خرید مواد خوراکی به شهر بفرستید.
در برگشت به خانه، خواستیم به زیارت حضرت علی که مکان مقدس این شهر است و یک باغ بزرگ و زیبا برای نشستن و قدم زدن دارد سر بزنیم. افراد طالبان مجهز به پیکا، راکت و کلاشنکوف، در دروازههای ورودی این مکان مقدس ایستاده بودند. همین که مادرم به قصد وارد شدن، به سمت دروازه ورودی پا گذاشت، یکی از پولیسهای طالبان صدا زد: «به زنها اجازه ورود نیست.»
مادرم پرسید چرا؟
پولیس طالب گفت: «از ساعت هشت صبح تا 12 مردها حق ورود دارند و از ساعت یک بعد از ظهر تا چهار، زنان حق ورود دارند. ورود مرد و زن به صورت همزمان ممنوع است». این حرف، برای من تا مغز استخوان تحقیرآمیز و زشت بود. زیباترین و عزیزترین مکان تفریحی ما اینگونه محدود شده است. این مکان به نام مسجد آبی مشهور است و باغ آن یکی از آرامشبخشترین مکانها برای من و بسیاری از ساکنان این شهر است.
با نا امیدی و ترس به خانه برگشتیم. مادرم گفت، تا مجبور نشویم، از خانه بیرون نمیرویم، چون شهر از ما گرفته شده است. مزارشریف اکنون یک شهر کاملاً مردانه است، با قوانین سخت و دیوارهای بلند میان زنان و مردان.
نظرات
ارسال یک نظر