زندگی زنان در افغانستان، تا اطلاع بعدی تعطیل است
قطار زندگی ما که داشت جان می گرفت و به سمت فردای بهتری در حرکت بود، بسیار زود زیر سلطه ی طالبان زمینگیر شد و همه ی ما به خصوص زنان و دختران گرفتار یک سیاه چال نا امیدی شده اند.
روز چهارشنبه شنبه 27 سپتامبر ، هوای مزارشریف پاییزی بود، آفتاب طلوع کرده بود و طلوع آفتاب که قبلاً برایم نمادی از زندگی جدید و افق های رنگین بود، اینبار زرد و غمگین می نمود. در فضای غم انگیز بامداد پاییزی، سکوت خودم را سنجاق کردم و در دل سکوت فرو رفتم. اکنون به این نقطه رسیدم که از خود می پرسم ، چگونه میتوان در این فضای تنگ نفس کشید؟
فکر کردن در مورد ابتدایی کردن حقوق انسانی ما که از ما گرفته شده است، مرا اذیت می کند. جواب سوالاتم را کابوسی میدهد که در بیداری میبینم. سعی دارم با این فضای طاقت فرسا خودم را عادت بدهم تا زنده بمانم.
صبح پنج شنبه، در حالی که هیچ شور و هیجانی در من نبود، بعد از چند روز تماسی از همکارانم در کلینیک دریافت کردم. یکی از همکارانم با من تماس گرفت و این تماس حامل یک پیام خوش بود.
سعدیه احمدی، همکارم در کلینیک قابلگی پس از تصرف مزارشریف به دست طالبان، به کشور ازبکستان که حدود دو ساعت از شهر مزارشریف فاصله دارد گریخته بود. سعدیه پس از یک و نیم ماه زندگی در ازبکستان به مزارشریف بازگشت، چون در آنجا مشکل اسناد اقامت داشت و به گفته خودش، زندگی سخت و طاقت فرسا است، در حالی که هیچ کار و عاید نداشته باشی و آینده مبهم باشد.
سعدیه از من خواست تا هر دو سر کار مان حاضر شویم. شور این کار در وجودم بیدار شد و بی آنکه هراسی در دلم بیدار شود، گفتم، حتماً این کار را می کنیم، چون ماندن در خانه راه حل نیست.
با هیجان زیاد از مادرم خواستم تا به من اجازه بدهد تا به محل کارم برگردم. مادرم که زن کُهن سالی است و از نگاه تبعیض آمیزی که طالبان نسبت به زنان دارد و ترسی که از شکنجه زنان توسط طالبان در بیست سال گذشته داشت، برایم اجازه نداد.
برادرم نیز با این تصمیم من مخالفت کرد.
با التماس زیاد توانستم که پدرم را قناعت بدهم و بقیه نیز بلاخره موافقت کردند تا پس از یک و نیم ماه به محل کارم برگردم.
پس از سقوط مزارشریف به دست طالبان، این سومین باری بود که از خانه بیرون میشدم. ترسی که از نیرو های طالب داشتم با شور و هیجان رفتن به محل کار و ملاقات با آدم های جدید کمی کاسته شد.
به مرکز شهر رسیدم ، شهر نسبت به روزهای قبل که آمده بودم ، امروز جنب و جوش زیادی داشت . با آن هم شهر خسته کننده بود .
نیرو های طالب با اسلحه های سنگینی در اطراف شهر مستقر بودند، صدای موزیک در رستوانت ها خاموش بود . این بد بینی ژرف و دشمنی آشتی نا پذیر که طالبان نسبت به زنان دارند ، گاهی ترس از ظلمت طالبان بالای زنان، وجودم را فرا میگرفت.
همین که به محل کارم رسیدم، همکارم را دیدم که اضطراب و ترس عمیق، تلاش می کرد حالش را خوب نشان دهد. بعد از گذشت یک و نیم ماه خوشحال بودم.
به هر حال ، از اینکه دوباره به خدمت خانمهای حامله قرار گرفتیم هردو خوشحال بودیم.
آنروز، چهار خانم حامله را ملاقات کردیم و از تصور اینکه یک روزی همه چیز به حالت عادی برخواهد گشت خوشحال بودیم. ما از صبح تا شام خود را خوشبخت احساس کردیم، چون کار خود را مثل قبل از سقوط افغانستان به دست طالبان انجام دادیم و این حس شگفت انگیزی بود.
فردای آنروز، پنجشنبه29 سپتامبر، زمانی که به محل کار رسیدیم، دو پولیس طالبان آمده و کلینیک ما را مسدود کردند. نیروهای طالب اجازه کار کردن را برای ما ندادند. پولیس طالب در حالی که گاهی به زمین و گاهی به آسمان نگاه می کرد و از چشم دوختن به ما پرهیز می کرد، گفت: مگر شما اطلاع ندارید که تاکنون قانون امارت اسلامی در مورد کار زنان نهایی نشده است؟
من گفتم، ما در بخش صحی کار میکنیم و زنان زیادی به ما نیاز دارند. پولیس طالب گفت: زنان بالای چهل سال که در شفاخانه های دولتی کار می کنند، می توانند سر کار خود حاضر شوند، اما در مورد کار زنان در کلینیک های شخصی هنوز تصمیم گرفته نشده است. تا اطلاع بعدی کارتان را تعطیل کنید، در غیر آن ما در مورد تان تصمیم می گیرم.
بحث با پولیس طالب که هنگام صحبت کردن، حتی به سمت ما نمی دید بیهوده بود. نا امید به خانه برگشتیم. معنی حرف پولیس طالب این بود که زندگی زنان تا اطلاع بعدی و تا نهایی شدن تصمیم رهبری طالبان تعطیل است. البته این تصمیم، خفقان و وحشت بیشتری را برای ما تصویب خواهد کرد.
نظرات
ارسال یک نظر