راز لبخند پشت برقع؛ داستان زندگی در سایه سنت ها

صبح با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود و سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود. لباس بلند سیاه را به تن کردم و روبند را روی صورتم کشیدم. از خانه بیرون شدم و در سرمای سوزناک صبحگاهی، قدم به قدم به سوی شفاخانه رفتم. خیابان‌ها خالی از زندگی و پر از سکوت بودند، و من در فکر کارها و داستان‌هایی بودم که آن روز قرار بود با آن‌ها روبه‌رو شوم؛ داستان‌هایی از رنج و زخم که هر روز بخشی از آن‌ها را در چشمان بیماران می‌بینم. وارد شفاخانه شدم و کارم را آغاز کردم. به‌عنوان یک نرس، عادت کرده‌ام در چهره بیماران، نشانه‌هایی از خستگی‌ها و دردهایشان را ببینم، اما آن روز، زنی روبه‌رویم نشست که نگاهش متفاوت بود؛ نگاهش انگار مرا به عمق وجودش می‌کشاند. چهره‌ای خسته، در برقع سنگینی که صورتش را پنهان کرده بود، اما در چشمانش نوعی آرامش و رضایتی عجیب موج می‌زد. لبخند کوچکی به لب داشت، لبخندی که انگار هزاران حرف ناگفته پشت آن پنهان بود. وقتی نوبتش شد و با گام‌های سنگین به‌طرفم آمد، به سختی نفس می‌کشید. از او خواستم روی تخت بنشیند تا معاینه‌اش کنم. خودش را "گلالی" ( مستعار)معرفی کرد . زنی ۳۹ ساله، مادری که تاکنون شش فرزند به دنیا آورده بود. چهره‌اش به گونه‌ای بود که رد سال‌ها خستگی و گذر عمر را در خود داشت، اما در آن نگاه نافذ و آرام، اثری از نارضایتی دیده نمی‌شد. گویا سال‌ها این خستگی و بار سنگین را با نوعی رضایت و پذیرش بر دوش کشیده بود، و حالا در میان لایه‌های برقع و لبخند ملایمش، همه را پنهان کرده بود. دست‌هایش را به آرامی روی شکم برآمده‌اش گذاشت و لبخندی آرام زد؛ لبخندی که گویی تمامی رازهای زندگی‌اش در آن نهفته بود. در چهره‌اش چیزی بیش از خستگی دیده می‌شد؛ نوعی پذیرش، نوعی رضایت که برایم سوال‌برانگیز بود. وقتی دستگاه فشارخون را به بازویش بستم و به اعداد روی صفحه نگاه کردم، ضربان قلبم تند شد. فشار خونش به طرز خطرناکی بالا بود؛ وضعیتی که برای یک زن باردار می‌تواند مرگ‌آور باشد. با نگرانی پرسیدم: «از کی فشار خونت بالا رفته؟» زن با صدایی خسته و آرام جواب داد: «از وقتی دوباره حامله شدم…» نگاهم روی صورتش ثابت ماند. شکمش به وضوح برآمده بود؛ او در ماه‌های میانی بارداری بود. با تعجب و نگرانی پرسیدم: «این چندمین طفل تو است؟» لبخند ملایمی زد و گفت: «هفتمین طفل من است.» حرفش مثل تیری به قلبم نشست. نمی‌توانستم باور کنم که او، با این جسم خسته و فرسوده، هفت بار بارداری را پشت سر گذاشته است. فرسودگی و درد در وجودش آشکار بود، اما در نگاهش چیزی عمیق‌تر وجود داشت؛ نوعی رضایت و پذیرش که برایم غیرقابل‌درک بود. با ملایمت از او پرسیدم: «داکترها نگفتند که نباید دیگر باردار شوی؟ این وضعیت می‌تواند جانت را به خطر بیندازد.» زن با همان نگاه آرام و لبخند آرام‌بخش گفت: «بله، داکترها گفتند که دیگر نباید باردار شوم. اما شوهرم دوست دارد فرزندان زیادی داشته باشیم، و من هم خوشحالم که آرزوی او را برآورده می‌کنم. وقتی او خوشحال است، من هم خوشحالم.» حرف‌هایش انگار در تمام وجودم نفوذ کرد. او خود را به‌طور کامل در اختیار دیگری گذاشته بود، تمام زندگی و سلامتی‌اش را فدای رضایت و خوشحالی شوهرش کرده بود. با تردید و اندوه از او پرسیدم: «هیچ‌وقت به خودت فکر کردی؟ به این‌که سلامتی و زندگی‌ات هم ارزش دارد؟» زن لبخند عمیق‌تری زد، انگار پاسخی به دردهای ناگفته‌ام باشد، و گفت: «از وقتی یادم می‌آید، همیشه به ما گفته‌اند که زن باید به شوهرش احترام بگذارد و خواسته‌هایش را برآورده کند. از بچگی ملاها، بزرگان، همه می‌گفتند که وظیفه زن این است که خانواده بزرگی داشته باشد و شوهرش را راضی نگه دارد. حالا که شوهرم خوشحال است و فرزندان زیادی داریم، من هم به سهم خودم احساس خوشبختی می‌کنم.» او با چهره‌ای خالی از پشیمانی از من خداحافظی کرد و با همان قدم‌های سنگین از اتاق بیرون رفت. سکوت اتاق، سنگین‌تر از هر روز دیگر بر دلم نشست. به این فکر کردم که چند زن دیگر در این سرزمین، خود را برای خوشبختی دیگران قربانی می‌کنند، بی‌آن‌که بدانند خودشان هم به عنوان انسان، حق زندگی، شادی و آرامش دارند.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

یک مرز، دو جهان: زن بودن در آن‌سو آزادی، در اینسو اسارت

درد مشترک، صدای خاموش ما