هر کتاب به قیمت یک قرص نان به فروش رسید

حدود یکسال قبل، یکی از کتابخانه های شهر مزار شریف  به منظور ترویج فرهنگ مطالعه، برنامه کتاب خوانی را میان دختران و پسران برگزار نمود و این روند تا اوایل آگوست ادامه داشت. من و تعدادی از دختران و پسران دیگر توانستیم  عضویت دایمی این کتابخانه را بدست بیاوریم. داشتن عضویت دایمی در  این کتابخانه برایم خیلی مهم بود، چرا که توان مالی برای خرید هر کتاب را نداشتم و با به دست آوردن عضویت این کتابخانه، کتاب‌های دلخواهم را رایگان بدست می‌آوردم. تیم ما که متشکل از دختران و پسران بود  با ختم مطالعه هر کتاب یک نشست فرهنگی را به منظور تبادل نظر  و به اشتراک گذاری داشته های مان برگزار میکردیم. زندگی ما بسوی فردای بهتری در حرکت بود  و هر روز برای ما یک آغاز بهتری بود، هر چند که زندگی زنان، در جامعه مردسالار افغانستان همواره دشوار  است. از فضای خانواده تا شهر و کوچه و بازار، ما دشمن داریم. به ویژه وقتی زنی کتاب می خواند، دشمنان فراوانی پیدا می کند. این جامعه فقط زنان ساکت و خاموش و فرمانبردار را دوست دارد. 

با آن همه،  جایگاهی در میان اجتماع داشتیم. قانونی بود که از ما اندکی حمایت می کرد. ما داشتیم پیش می رفتیم و این به ما انرژی می داد.

«کتاب شهر بلخ»، نام کتابخانه‌ای است که من عضویت آنرا دارم. این کتابخانه فوق العاده زیبا با مسلط شدن طالبان بر شهر ما در سیزدهم آگوست مسدود شد، اما پس از گذشت دو ماه از حاکمیت طالبان و در اواسط اکتبر دوباره باز شد.

در این مدت من می دانستم که کتابخانه فعال شده و این را نیز می دانم که قوانین سختگیرانه و ضد انسانی طالبان در برابر زنان، به من اجازه ورود به کتابخانه را نمی دهد، چون آنجا مردان حضور دارند و کتابخانه کارمند زن ندارد. یعنی اجازه ندارد کارمند زن داشته باشد. پس از چهار ماه که از کتابخانه و کتاب های مورد علاقه ام دور ماندم، صبرم لبریز شد. تصمیم گرفتم، به کتابخانه سر بزنم و کتابی را که امانت گرفته بودم را تسلیم دهم و اگر امکان چند لحظه ماندن در آنجا بود، کتاب دیگری بردارم.

روز چهار شنبه 15 دسمبر، هوای  مزار شریف سرد و ابری  بود. شهر مثل همیشه بی جان و بی روح، زیر چکمه های جنگجویان خشن طالبان نفس می کشید.  از برادرم که در گوشه‌ای از شهر مصروف کار طبابت دندان است تقاضا کردم که مرا تا کتابخانه همراهی کند. باهم به سمت «کتابخانه شهر بلخ» رفتیم. با دیدن تابلوی کتابخانه چشمانم برق زد، اما به دروازه ورودی کتابخانه که دقت کردم، قفل بزرگی بر آن زده شده بود.

با خود گفتم ممکن کتابدار جایی رفته باشد و تا چند لحظه ای دیگری برگردد.  لحظه ای منتظر ماندیم اما کسی نیامد. با کتابدار تماس گرفتم و گفتم، من کتابی را امانت گرفته بودم و حالا برگشتاندم. در ضمن می خواهم کتاب جدید بگیرم، چرا دروازه کتابخانه بسته است؟ 

کتابدار که مرد مهربان و ادیبی است گفت: متاسفانه کتابخانه را برای همیشه بستیم.

نخواستم بپرسم، چرا، چون حدس زدم که حتماً قوانین دست و پا گیر طالبان که هر روز برای مردم اعلام می‌شوند، باعث مسدود شدن این کتابخانه شده است.

کتابدار گفت: در یک ماه گذشته، تو دومین آدمی هستی که دنبال کتاب می‌آیی. همه مشتری ها و اعضای خود را از دست دادیم. نه کسی کتاب می خرد و نه کسی پول دارد تا روی کتاب هزینه کند. حتی آنانی که مانند تو عضویت کتابخانه را دارند و می توانند کتاب رایگان به امانت بگیرند دیگر به ما سر نزدند.

کتابدار با صدای غمگین و اندوهباری ادامه داد: ما کتاب ها را لیلام کردیم. هر کتاب را در بدل پول یک قرص نان فروختیم. قیمت یک قرص نان در افغانستان 15 افغانی ( معادل 0.14 دالر آمریکایی) است.

من سرخورده و نا امید با کتابی که قبل از مسلط شدن طالبان بر شهر ما به امانت گرفته بودم به خانه برگشتم. در مسیر بازگشت به خانه، برادرم که دندان پزشک است گفت: مردم از فقر و تنگدستی، پول مداوای دندان شان را ندارند و به خاطر یک درد عادی، می‌آیند و تقاضا می کنند که دندان شان را بکشم، چون کشیدن یک دندان به مراتب کمتر از معالجه آن هزینه دارد. او رو به من کرد و گفت: آن وقت تو توقع داری که مردم روی کتاب هزینه کنند؟ برادرم گفت، هزاران نفر را طالبان و داعش کشت، بقیه را گرسنگی خواهد کشت. خانه که رسیدم، مادرم از اینکه قیمت نان ۵۰ درصد افزایش یافته عصبانی بود. پدرم که به اخبار تازه گوش داده بود، می‌گفت، وقتی دزد رئیس بانک مقرر شود و ملا وزیر اقتصاد، نتیجه اش همین شود که ما داریم می کشیم.


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

یک مرز، دو جهان: زن بودن در آن‌سو آزادی، در اینسو اسارت

درد مشترک، صدای خاموش ما