پست‌ها

نمایش پست‌ها از مه, ۲۰۲۳

« طالبان شوهرم را کشتند و دختر یکساله‌ام را فروختند»

تصویر
سالها جنگ در افغانستان، از مردم قربانی‌های زیادی گرفته است اما قربانیان این جنگ‌ها تنها سربازانی که در سنگر کشته شده اند نیستند، بلکه بخشی از قربانیان اصلی این جنگ‌ها مادرانی اند که موهایشان را در فراق پسران جوانشان سفید کرده و زنانی که نبود همسران‌شان زندگی را به آنها تاریک ساخته است. اینجا از سرنوشت زنی می‌نویسم که شلیک گلوله طالبان زندگی‌اش را نابود کرده است. زلیخا ( اسم مستعار) زنی با قد و قامت بلند که با وجود اندوهی که از سر و صورتش می‌بارد، نمی‌شود گفت زیبا نیست. او حدود ۳۰ سال سن دارد، اما چهره چروک خورده و موهای سفیدش او را به وضوح زن ۵۰ ساله‌ای نشان میدهد. زلیخا می‌گوید: «در ایام نوجوانی، هنگام که همسن و سالانم مکتب می‌رفتند، من اما پای گلیم بافی نشسته بودم و روزها در زیر نور مستقیم آفتاب و میان تارهای گلیم دانه دانه آرزوهایم را حساب می‌کردم. بارها شاهد سوختگی‌های طاقت‌فرسای اطراف گردنم بودم که نور خورشید سوختانده بود.» او می‌گوید جرات ندارد که صفحه‌ی آرزوهایش را ورق بزند، زیرا بیانش برایش مشکل است. بعد، بی هیچ مقدمه‌ی فقط یک آرزویش را بیان می‌کند: دوست داشتم ‌روزی همسفر کسی ...

کاش می‌توانستم ببینم روزگاری را که در آن جنگ و خونریزی نیست

احساس میکنم که دیگر هرگز نخواهم خندید بهار است و درختان پر از شگوفه های سپید یک شب بارانی کنار پنجره‌ی اتاقم نشسته بودم. تاریکی عمیقی همه جا را فرا گرفته بود، سکوت در این تاریکی نهفته بود. اندک اندک صدای شر‌شر باران بلندتر شد و سکوت خانه‌ی گیلی و کوچک مان را درهم شکست. باران به سرعت از آسمان به زمین فرود می آمد، برگ های درختان از شادی می‌رقصیدند گویا به من ابلاغ میکند که شادی و سروری در راه است. اما وقتی نگاهی به آسمان انداختم، از دلتنگی حکایت می‌کرد. ابر ها چون ماری سیاه در آسمان تاریک می‌خزید، دور ماه و ستاره‌گان چنبره می‌زدند و آنها را یکی یکی می‌بلعید. درست مانند چیدن آرزو هایم می‌ماند. یادی روزی افتیدم که آزادی‌ام بصورت بی‌رحمانه سلب شد و زندگی من نشستن در پستوی خانه شد. حدود دوسال از حاکمیت سیاه طالبان بر افغانستان میگذرد، در این مدت آنچه را که شاهد بودم، قتل های هدفمند زنان و مردان و حتا کودکان بوده است. گرسنگی که گریبان مردم را گرفته از چالش های عمده محسوب میشود. وقتی به این نکات فکر میکنم، انگار هر روز بخشی از وجودم ترکم میکند. اغلب در سکوت و خاموشی به سر می‌برم. اما عقب...

در پس هر روزنه‌ی ماری در کمین است

چون مرغی در قفس بال و پر به میله های این زندان می‌کوبم بیرون از این قفسی تنگ و تار هم چشم انداز روشنی نیست تیغ واژه ها سینه ام را می‌شگافد واژه ها انگار در گلویم گره خورده و زبانم قفل شده است کشتی وجودم سرگردان دریایی طوفان زده‌یست و من به تکه چوب پوسیده‌ای میمانم نه جای برای گریختن از گردباد ویرانگر و نه تخته پاره‌یست برای رهایی از این دریایی طوفان زده در پس هر روزنه‌‌ای ماری در کمین و بر بلندای هر ریسمان خنجری پنهان است

دستی بر لب پرتگاه

گروهی می‌دوند و برخی نا توان بر زمین می‌افتند برخی نیز چشم می‌بندند و برخی ها پیشانی بر خاک میگذارند در آسمان نیز جنگی بزرگیست ابر های سیاه در هم فرو می‌ریزد و غرش پی در پی و سپس برقی از دل شکسته‌‌ی آسمان می‌جهد بوی خون و خاک درهم می آمیزد ما میان دود و آتش می‌دویم اما خسته‌ایم از این همه دویدن و نرسیدن های بیهوده از این همه جست‌و جوی بیهوده دستی بر لب پرتگاه به دنبال ریسمان نجات می‌گردیم اما تنها هوا را چنگ می‌زنیم و هیچ نمی یابیم ریشه‌ی امید های مان پاره شده و کاخ آرزو های مان فرو ریخته است