در پس هر روزنهی ماری در کمین است
چون مرغی در قفس
بال و پر به میله های این زندان
میکوبم
بیرون از این قفسی تنگ و تار هم
چشم انداز روشنی نیست
تیغ واژه ها سینه ام را میشگافد
واژه ها انگار
در گلویم گره خورده و زبانم قفل شده است
کشتی وجودم
سرگردان دریایی طوفان زدهیست و من
به تکه چوب پوسیدهای میمانم
نه جای برای گریختن از گردباد ویرانگر
و نه تخته پارهیست برای رهایی از این
دریایی طوفان زده
در پس هر روزنهای ماری در کمین
و بر بلندای هر ریسمان
خنجری پنهان است
نظرات
ارسال یک نظر