« طالبان شوهرم را کشتند و دختر یکساله‌ام را فروختند»

سالها جنگ در افغانستان، از مردم قربانی‌های زیادی گرفته است اما قربانیان این جنگ‌ها تنها سربازانی که در سنگر کشته شده اند نیستند، بلکه بخشی از قربانیان اصلی این جنگ‌ها مادرانی اند که موهایشان را در فراق پسران جوانشان سفید کرده و زنانی که نبود همسران‌شان زندگی را به آنها تاریک ساخته است. اینجا از سرنوشت زنی می‌نویسم که شلیک گلوله طالبان زندگی‌اش را نابود کرده است. زلیخا ( اسم مستعار) زنی با قد و قامت بلند که با وجود اندوهی که از سر و صورتش می‌بارد، نمی‌شود گفت زیبا نیست. او حدود ۳۰ سال سن دارد، اما چهره چروک خورده و موهای سفیدش او را به وضوح زن ۵۰ ساله‌ای نشان میدهد. زلیخا می‌گوید: «در ایام نوجوانی، هنگام که همسن و سالانم مکتب می‌رفتند، من اما پای گلیم بافی نشسته بودم و روزها در زیر نور مستقیم آفتاب و میان تارهای گلیم دانه دانه آرزوهایم را حساب می‌کردم. بارها شاهد سوختگی‌های طاقت‌فرسای اطراف گردنم بودم که نور خورشید سوختانده بود.» او می‌گوید جرات ندارد که صفحه‌ی آرزوهایش را ورق بزند، زیرا بیانش برایش مشکل است. بعد، بی هیچ مقدمه‌ی فقط یک آرزویش را بیان می‌کند: دوست داشتم ‌روزی همسفر کسی شوم که زندگی زنانگی‌ام را درک کند و حداقل برایم ارزش کوچکی بگذارد. او به دنبال مرد رویاهایش بود، اما فقط در خیالاتش می توانست مجسم‌اش کند. پدر و برادران زلیخا، آدم‌های با طرز فکر افراطی و زن ستیز هستند. آنها همچون طالبان، دوست دارد که زن فقط در کنج خانه باشد. زلیخا، سالها زیر بار این محدودیت‌های سختگیرانه نفس کشیده و کار کرده است، تا این که روزی، خواستگاری دروازه خانه آنها را می‌زند و پدر زلیخا از او می‌خواهد که این پیوند را قبول کند و ازدواج کند. زلیخا می‌گوید، احساس کردم که در این ازدواج زیبایی نهفته است و گره خوشبختی‌ام در دست این مرد است، «چون پسر از محله‌ی خود ما بود و میشناختم‌اش که یک انسان خوبی است. برای نجات یافتن از این حلقه‌ی مسموم کننده، تن به این ازدواج دادم.» او روایت می‌کند، «بعد از ازدواجم احساس میکردم که دوباره متولد شده‌ام، چون همسرم به من ارزش میداد و زندگی زنانگی‌ام را کاملا درک میکرد.» زلیخا می‌گوید، حدود بیست و شش سال در بند محدودیت‌های سختگیرانه‌ی پدر و برادرانم زندگی کردم. زمانیکه که هم‌سن و سلالانم مکتب می‌رفتند، من اما پای گلیم بافی نشسته بودم. «اما یک روز شوهرم از من خواست که باید جسارت کنم و از حدودم فراتر پا بگذارم. او در یکی از مراکز سواد آموزی برایم ثبت نام‌کرد.» زلیخا از تجربه خوب آموختن می‌گوید و اصرار دارد که خواندن و نوشتن برایش شدیدا جذاب بوده و حس یک زندگی واقعی را به او می‌داد. می گوید: «چون برای اولین بار از سوی یک مرد برایم ارج گذاشته می‌شد و من داشتم با دنیا وصل می‌شدم.» می‌گوید «حرفها و انگیزه های شوهرم چون عسل به کامم شیرین بود. آرامش و خوشبختی آنچنان در زندگی‌ام حاکم شده بود که میتوانستم لمس‌اش کنم.» اما این شادکامی دیری نپایید. بزودی ناآرامی‌ها سر رسید و طالبان به روستاها و شهرها حمله کردند. هنگامیکه جنگ ها در ولسوالی‌ها شدت گرفت، شوهر زلیخا برای دفاع از خاک و مردم‌اش به صفوف نیروی های امنیتی پیوست. جنگ تا قریه و محلی که زلیخا زندگی می کرد کشانده شد و نیرو های امنیتی کم‌کم توان شان را از دست میدادند. سر انجام شبی از شبها زندگی زلیخا برای همیشه شب باقی ماند. شوهرش در جنگ با طالبان گلوله خورد و کشته شد و زلیخا را در فراقش نشاند. زلیخا می‌گوید، هنگامیکه شوهرم شهید شد، من حامله بودم و فقط دو ماه از بارداری‌ام گذشته بود. اما از سوی خانه شوهرم هیچ توجه‌ی به من صورت نمی‌‌‌گرفت. «چون بعد از شهادت شوهرم، پدرش برایم همواره می‌گفت که از قدم بد تو پسرم شهید شد و معلوم نیست دیگر چه بد بختی‌ها را می‌بینیم.» به همین دلیل هر روز از روز قبل زندگی به کام زلیخا تلخ تر میشد، تا سرانجام دوباره به خانه پدرش رفت. می‌گوید: «وقتی دخترم به دنیا آمد، حدود یک‌سال در آغوش من ماند.بار اول وقتی حدود شش ماه داشت، پدر شوهرم به خانه ما آمد و برای گرفتن او تلاش کرد. من ابتدا فکر کرده بودم که برای احوالپرسی و دلجویی من آمده است. اما او گفت: من شش لک افغانی بالای تو مصرف کرده ام، حالا نوه ام که دختر است در خانه پدر تو باشد که پدرت او را شوهر بدهد و از او پول دربیاورد؟» زلیخا گفت: شنیدن این کلمات مسموم کننده برایم غیر قابل تحمل بود. دختری که تازه به این دنیایی لعنتی قدم گذاشته، چطور میتوان برای پر کردن جیب به او چشم دوخت؟ پدر شوهرم به دخترم دست انداخت، چون شکارچی های بی‌رحم داشت دخترم را بطرف خود می‌کشید، اما من اما مقاومت کردم و نگذاشتم که دخترم را از من بگیرد. زلیخا بارها مورد لت و کوب پدر شوهرش قرار گرفت اما تسلیم نشد و سرانجام برای گرفتن سرپرستی قانونی دخترش اقدام کرد. او می‌گوید: «برای که این که سرپرستی دخترم را به طور قانونی داشته باشم، نزد ولسوال طالبان مراجعه کردم، بعد از طی مراحل اسناد، توانستم که سرپرستی دخترم را بگیرم.» «روز و شب گلدوزی می‌کردم تا برای مخارج زندگی دخترم پول بدست بیاورم. او حدود یکساله شده بود. یک روز که داشتم با دخترم روی حویلی قدم می‌زدم ، برادرم یک ورق را آورد، اونجا از من خواسته شده بود که باید به مرکز ولسوالی حاضر شوم. اینجا تمام ترس وجودم را فرا گرفت، ترس از دست دادن یگانه دخترم.» می گوید: «وقتی آنجا رفتم، برایم گفتند که دیگر اجازه‌ی سرپرستی از دختر را نداری و باید به خانه پدر شوهرت تحویل‌اش بدهی.با آن که به هر ادعای شان پاسخ دادم، اما هیچ فایده‌ای نداشت. سرانجام دخترم را از من گرفتند.» او در ادامه با آهی سنگینی می‌گوید:«پول می‌تواند انسان را بخرد، دخترم را در بدل پول هنگفتی که پدر شوهرم به ولسوال طالبان داده بود، توانست از من بگیرد.» می‌گوید: «دخترم اکنون بزرگ شده و هر از گاهی که مبینم‌اش، طرفم نمی‌بیند. وقتی صدایش بزنم من را نمی‌شناسد.»

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

درد مشترک، صدای خاموش ما

صندوق رویا های سوخته؛ سر نوشت دانشجویان دختر در افغانستان