کاش میتوانستم ببینم روزگاری را که در آن جنگ و خونریزی نیست
احساس میکنم که دیگر هرگز نخواهم خندید
بهار است و درختان پر از شگوفه های سپید
یک شب بارانی کنار پنجرهی اتاقم نشسته بودم. تاریکی عمیقی همه جا را فرا گرفته بود، سکوت در این تاریکی نهفته بود. اندک اندک صدای شرشر باران بلندتر شد و سکوت خانهی گیلی و کوچک مان را درهم شکست.
باران به سرعت از آسمان به زمین فرود می آمد، برگ های درختان از شادی میرقصیدند گویا به من ابلاغ میکند که شادی و سروری در راه است.
اما وقتی نگاهی به آسمان انداختم، از دلتنگی حکایت میکرد.
ابر ها چون ماری سیاه در آسمان تاریک میخزید، دور ماه و ستارهگان چنبره میزدند و آنها را یکی یکی میبلعید. درست مانند چیدن آرزو هایم میماند.
یادی روزی افتیدم که آزادیام بصورت بیرحمانه سلب شد و زندگی من نشستن در پستوی خانه شد.
حدود دوسال از حاکمیت سیاه طالبان بر افغانستان میگذرد، در این مدت آنچه را که شاهد بودم، قتل های هدفمند زنان و مردان و حتا کودکان بوده است.
گرسنگی که گریبان مردم را گرفته از چالش های عمده محسوب میشود.
وقتی به این نکات فکر میکنم، انگار هر روز بخشی از وجودم ترکم میکند.
اغلب در سکوت و خاموشی به سر میبرم. اما عقب این سکوت، چرا های وجود دارد که نمیتوانم بیان شان کنم.
هر روز صبح که زنگ ساعت به صدا در می آید، به من یادآور میشود که صبح دیگری در شهری فرورفته در ظلمت آغاز گردیده، باید همت کنم و دوام بیاورم.
من سعی میکنم که برای کنار آمدن با اختناق و وحشت حاکم در افغانستان که دارد دنیایی دخترانه ام را نابود میکند، ذهنم را درگیر چیز های عجیب و غریب نمایم.
تنها چیزی که در دسترس دارم، چند جلد کتابی است که در گذشته نیز آنها را مطالعه کردهام.
برای رهایی از این فضای مردانه و ضد زن، به کتاب و نوشتن پناه میبرم.
شعر مینویسم! گاهی به وصف سقوط آرزو هایم و گاهی از دربند کشیدن و کشتن همنسلانم.
وقتی سرودن شعری را آغاز میکنم، اغلب اوقات نمیدانم ادامه اش چی خواهد ش، بلندیاش را عمقاش را نمیتوانم از پیش تعیین کنم.
سرودن شعرم که تمام میشود،به خاموشی فرو میروم، سنگی بزرگی راه گلویم قرار میگیرد و سد راه نفس کشیدنم میشود.
کاش میتوانستم ببینم روزگاری را که در آن جنگ و خونریزی نیست و مردم مان جز برای دستگیری از هم به سوی همدیگر دست بلند نمی کنند.
گاهی این « کاش» برایم واژهی کشنده محسوب میشود.
این روز ها تمام زندگیام « کاش» شده است و ای کاش این واژه به « حتما» مبدل گردد
ابر آزاد است. گنجشک آزاد است. ابر از این سوی آسمان تا آن سوی آسمان پرواز میکند. گنجشک از کوتاهترین شاخه ها میپرد و بر شاخهی که دوست دارد، آشیانه میسازد. رود از کوه سرازیر میشود و آواز میخواند و از راه های پر پیچ و خم و شنزار های خشک و جنگل های سبز میگذرد تا روزی به دریایی که آرزویش را در دل دارد میپروراند؛ بریزد.
اما من اینجا چه میکنم و در پی چه، روز هایم را به شب و شب هایم را به روز گره میزنم؟
به همین ترتیب، این روز ها میگذرد، پیر شدنم را بدنم ،بیشتر از سن و سالم حس میکند.
حدود بیشتر ۶ ماه میشود که در تبعید خانگی به سر میبرم، من و تعدادی از دختران برای ابتداییترین حقوق مان اعتراض کردیم و علیه محدودیت و ظلم طالبان، شعار دادیم، و این حق مسلم هر شهروند است، اما طالبان این حق را از ما گرفتهاند و پاسخ این اعتراضات مان را با شلاق و تفنگ دادند .
اکنون طالبان در پی گرفتاری دختران معترض هستند. هر کدام ما تحت تعقیب استخبارات طالبان قرار داریم، مجبور هستیم برای زنده ماندن جای پنهان و کنج اتاق تاریک و سرد باشیم. این تقلای است برای زنده ماندن.
دنبال واژهی هستم تا سنگینی این روز ها را از روی شانه هایم کم کند.
وقتی قلم بر میدارم تا بنویسم، کلمه ها در تضاد هستند، نمیتوانم کلمات را روی هم گذاشته از آن جملهی را بسازم که سنگینی این درد را از من اندکی بکاهد.
نه؛ هیچ واژهی تاریکی اتاق کوچکم را از بین نمیبرد.
گاهی احساس میکنم که سقف اتاق رویم فرو میریزد. خودم را میان این همه ظلمت و تاریکی تنها احساس میکنم.
مانند خانه متروکه اسیر تنهایی تلخ میشوم. ناقص میمانم. خلاء آزادی را درونم نگهه میدارم.
چنان زخمی است که با گذشت زمان، بیشتر میشود.
چنان زخمی است خون چکان، احساس میکنم که دیگر هیچگاه نخواهم خندید.
دنیا برایم به چاه پریشانی مبدل شده است. هر روز بیشتر خورشید زندگی من خاموش خاموش میشود. روح من خشکیده و روزم بدون خورشید مانده است.
نظرات
ارسال یک نظر