دستی بر لب پرتگاه
گروهی میدوند و
برخی نا توان بر زمین میافتند
برخی نیز چشم
میبندند و برخی ها پیشانی بر خاک میگذارند
در آسمان نیز جنگی بزرگیست
ابر های سیاه
در هم فرو میریزد و غرش پی در پی و سپس
برقی از دل شکستهی آسمان میجهد
بوی خون و خاک درهم
می آمیزد
ما میان دود و آتش میدویم اما
خستهایم
از این همه دویدن
و نرسیدن های بیهوده
از این همه جستو جوی بیهوده
دستی بر لب پرتگاه
به دنبال ریسمان نجات میگردیم اما
تنها هوا را چنگ میزنیم و
هیچ نمی یابیم
ریشهی امید های مان پاره شده و
کاخ آرزو های مان
فرو ریخته است
نظرات
ارسال یک نظر