زندگی در حکومت طالبان ، روزهای سیاهی است چون شبهای تاریک !
شب بارانی بود و همه جا تاریک و سکوت ، تنها صدای شر شر باران اندکی از سکوت اینجا کاسته بود . ابر سیاه روی آسمان را پوشانیده بود و ستاره ها نیز در آسمان دیده نمیشد . حدود یک هفته میشد که آسمان خشم اش را به زمین فرو میریخت ، گویا آسمان نیز قهر کرده باشد . من با خانواده ام دور هم نشسته بودیم و هر کدام حکایت های از روز های دشوار حکومت طالبان میکردیم . لحظه ای بود که پدرم از یکی از دوستانش تماسی دریافت کرد و این تماس حامل یک پیام خوش بود . او در یکی از روستا های ولایت بلخ زندگی میکرد و از پدرم برای شرکت در محفل عروسی پسرش دعوت کرد . من و خانواده ام قبلا در آن روستا زندگی میکردیم و دوران کودکی ام را در آنجا گذراندم . هر چند که پدر و برادرانم تصمیم رفتن به عروسی را نداشتند و من با اصرار زیاد توانستم پدرم را قانع بسازم تا فردا به عروسی برویم. من از رفتن به عروسی در حکومت طالبان خاطره ای خوبی نداشتم و تنها رفتن به زادگاهم شور رفتن به عروسی را به من تازه کرده بود ، چون من آنجا دوستان زیادی از دوران کودکی ام دارم و با خود گفتم ، به بهانه ا...