زندگی در حکومت طالبان ، روزهای سیاهی است چون شبهای تاریک !


 شب بارانی بود و همه جا تاریک و سکوت ، تنها صدای شر شر باران اندکی از سکوت اینجا کاسته بود . ابر سیاه روی آسمان را پوشانیده بود و ستاره ها نیز در آسمان دیده نمیشد . حدود یک هفته میشد که آسمان خشم اش را به زمین فرو میریخت ، گویا آسمان نیز  قهر کرده باشد . من با خانواده ام دور هم نشسته بودیم و هر کدام حکایت های از روز های دشوار حکومت طالبان میکردیم . لحظه ای بود که پدرم از یکی از دوستانش تماسی دریافت کرد و این تماس حامل یک پیام خوش بود . او در یکی از روستا های ولایت بلخ زندگی میکرد و از پدرم برای شرکت  در محفل عروسی پسرش دعوت کرد . من و خانواده ام قبلا در آن روستا زندگی میکردیم و دوران کودکی ام را در آنجا گذراندم . هر چند که  پدر و برادرانم تصمیم رفتن به عروسی را نداشتند و من با اصرار زیاد توانستم پدرم را قانع بسازم تا فردا به عروسی برویم.

من  از رفتن به عروسی در  حکومت طالبان  خاطره ای خوبی  نداشتم و تنها رفتن به زادگاهم شور رفتن به عروسی را به من تازه کرده بود  ، چون من آنجا دوستان زیادی از دوران کودکی ام دارم و با خود گفتم ،  به بهانه ای رفتن به عروسی ، آنها را میبینم . 

فردای آن روز ، جمعه 14  جنوری ؛ من با پدر و مادرم راهی آن روستا شدیم . اما  برادرم با قهر و عصبانیت خواست مانع رفتن من به عروسی شود و به من یاد آورد شد که" قبلا در محفل عروسی شرکت کرده بودی و دیدی که طالبان وارد محفل شده و شما را بخاطر پخش موسیقی و رقص توحین و تحقیر کرده بود "  و با همان قدرت مردانه اش  سرم فریاد کشید که ،  جای رفته نمیتوانی . از اینکه برادرانم در یک محیط مردسالار بزرگ شده است ، از رویا و دلتنگی های یک دختر چندان درک نمیکند  و تنها به آنها گفته شده است که مرد است و اجازه دارد سر زنان  فریاد سر دهد  اگر این زن خواهر ویا همسرش باشد .

  به هر حال،   من برادرم را قانع کردم تا به من اجازه رفتن را داد .

من و مادرم برقع پوشیده بودیم  ، مادرم زن کهن سالی است و پوشیدن برقع را به سختی تحمل میکند و گاهی زیر برقع نفس اش تنگ میشود .  اما از اینکه  در مسیر راه مورد بازپرس و شنکجه طالبان قرار نگیریم  پوشیدن برقع را ترجیح دادیم .

بعد از سقوط مزار شریف بدست طالبان ، این اولین باری بود که من به این روستا میرفتم روستای که من خاطرات کودکی ام را در آنجا دارم . این روستا خوش آب و هوا و زیبا است،  درختان و زمین های کشاورزی زیادی دارد  که به زیبایی طبیعت افزوده است  . در مسیر راه من آن زیبایی های طبیعت را که قبلا  برایم نمادی از شادی و هیجان بود  ندیدم و بر عکس، از دیدن چیزهای به وحشت افتیدم ، از جاده های تکه و پاره که در جنگ ها از سبب انفجار ماین ها به چاله  های عمیق مبدل شده بودند  ، از مردانی  که با سر و وضع چرکین و خشین و با داشتن اسلحه های سنگین که   در مسیرهای  راه مستقر بودند   ، از خانه های با سقف های فرریخته  که از سبب جنگ ها به ویرانه مبدل شده بودند و از زنانی که چون من و مادرم  سکوت شان را فقط به هر نفس کشیدن در  زیر برقع میشکستاند . گاهی به سختی بار این وحشت را به دوش میکشیدم ، با خود گفتم ؛ فقط زن باشی که این حالت را درک بتوانی و از دنیایی سختی زنانگی که برای مان تحمیل شده است با خبر شوی .

طالبان درمسیر های مختلف  ایسست های بازرسی ایجاد کرده بودند و موتر ها را یکی یکی متوقف ساخته و متلاشی میکرد و مردانی را که زنان همراه خود داشت مورد بازپرس قرار میدادند که این سیاسر ها به شما چی  قرابتی دارد و شما به کجا میروید ؟

در افغانستان زنان را بیشتر خطاب به سیاسر صدا میزند و درکی که من از این کلمه دارم " سیاسر " یعنی زنان بد بخت و ستم دیده که هیچ حقی جز نشستن در پستوی خانه و سکوت ندارد . بعدی عبور از دل این همه وحشت ، به روستا رسیدیم ، روستا هنوز هم زنده بود و نفس میکشید .

وقتی وارد محفل عروسی شدیم آنجا صدای از موسیقی و رقص و آواز شنیده نمیشد  گویا که به مهمانی آمده باشم  تنها صدای باد خشک ،  اما ملایم و صدای شادیانه  ای کودکان سکوت آنجا را شکسته بودند .

طالبان موسیقی را حرام میداند و حتا در محافل عروسی به کسی اجازه پخش موسیقی را نمیدهد . خوب ، وارد اتاق شدم درآنجا عروس با تعدادی از دوستانم نشسته بودند و از دیدن آنها به هیجان افتیدم، کنار آنها نشستم و باهم قصه کردیم و آنها از حال اوضاعی شهر پرسیدند . آنها حکایت های تلخی از زندگی شان کردند ودراین میان آنها مرا خوشبخت دانستند از اینکه توانستم دانشگاه را تمام کنم .

در روستا ها سند های نا پسند حاکم هستند  که بیشتر زنان آسیب پذیر آن میباشد . و دخترانی زیادی قربانی این سند ها شده  است. و اما از این میان عده ای از دختران با مبارزه زیادی توانسته بودند که مکتب را تمام کند و در بین این دختران از دوستان من نیز بودند . آنها حکایت های تلخی از دشواری های زندگی شان کردند و اینکه چگونه توانسته اند که  در چنین دیدگاه و سند های نا پسند و دنیایی  مردسالاری مکتب را تمام کند .  آنها قصه کردند که " قبل از آمدن طالبان  اینجا یک آموزشگاه کوچک ایجاد شده بود که در آنجا زبان انگلیسی و ریاضی توسط اساتید ذکور  تدریس میشد و تعداد زیادی از دختران در آنجا میرفت،   اما با آمدن طالبان به استاتید هشدار داده شد که دختران را تدریس نکند و بعد دروازه این آموزشگاهی که من میخواستم آینده ام را  از آنجا رقم بزنم مسدود شد " ،  و حالا این روستای کوچک مسلخی آرزو های مان شده است .

 رفتن به روستا  تا چشم دید  وحشت ها ، اکنون من و همنسلانم در روزهای سیاه حکومت طالبان که  تاریکی اش به شب میماند نفس میکشیم  .


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

درد مشترک، صدای خاموش ما

صندوق رویا های سوخته؛ سر نوشت دانشجویان دختر در افغانستان