طالبان ، کابوس تلخ کودکی من است .
بیست سال قبل ، زمانیکه طالبان افغانستان را به تصرف خود در آورده بود ، من حدود پنج سال سن داشتم . من و خانواده ام در یکی از روستا های ولایت بلخ زندگی میکردیم . آن زمان من در دنیایی کودکانه ام بودم و با اندک امکانات که وجود داشت برایم بازیچه میساختم ، و به تنها گودیگکی که از ترکیب چوپ و تکه های رنگه ساخته بودم فکر میکردم تا مبادا کسی به آن آسیب برساند . روستای ما خوش آب و هوا است و یک رودخانه نسبتا کوچک دارد که محل بود و باش ما در آن روخانه نزدیک بود . من و بقیه دختران هم سن و سالم در آنجا میرفتیم در کنار رودخانه به دلمشغولی های کودکانه مان بودیم . آن زمان نیز ظلم و خشونت های زیادی علیه زنان وجود داشت و اما من از اینکه از جنس زن بودم داشتم خودم را به سکوت آماده میساختم ، زیرا درک کرده بودم که دنیایی یک زن زمانی زیبا میشود که در مقابل حکم مردسالاری سکوت کند و سر تعظیم خم کند . در کنار این همه ناباسامانی های که داشت کمکم دنیایی کودکانه ام را تخریب میکرد ، یک روز شورشی میان روستای ما بر پا شد ، چند لحظه فکر کردم و با خود گفتم شاید همسایه ما زنش را لت و کوب کرده باشد . ما یک همسایه داشتیم ، او همواره زنش را لت و کوب میکرد و هیچگاهی از خشونت که انجام میداد دست بردار نبود . اما اینبار این شورش و غوغای که بر پا شده بود متفاوت بود ، بیشتر مردان در حال ترک روستا بود . بعد از چند لحظه نزد مادرم رفتم ، او سراسیمه بود و برایم گفت خانه باشم ، لحظه ای بود که زنان همسایه ما آمد و آنها نیز چون مادرم سراسیمه و با چهره های ترسیده بود . آنها میگفت طالبان آمده و این کلمه طالبان همانجا دنیایی کودکانه ام را به شدت تخریب کرد، زیرا که جای عشق و احساس که به بازیچه و حال دنیایی کودکانه ام داشتم را ترس گرفت ، ترس از آینده ، چون من از جنس زن بودم ترسیدم که روزی منم بزرگ میشوم و چون بقیه زنان فقط در کنج خانه میباشم و نگران دلتنگی هایم بودم ، دلتنگ بازیچه هایم ، دلتنگ رودخانه که صدای موچ آب حس زنده بودن را به من تازه میساخت . خوب به هر حال ، بعد از چند لحظه ای طالبان وارد حویلی ما شد ، مادرم و بقیه زنان که آنجا بود سراپا با برقع پوشیده بودند و من نیز یک چادر بر سرم کرده بودم زیرا میدانستم که طالبان زنان که با چادر پوشانیده نباشد میکشت ، و منم از جنس زنم . طالبان با سر و وضع چرکین و چهره های خشین مقابل زنان استاده شد . با قمچین دست داشته شان بسوی زنان نشانه کرد و پرسید مردان تان کجا است ؟ و آدرس آنها را به ما بگوید اگر نی شما را زنده نمی مانیم . مردان روستای ما همه به کوه ها فرار کرده بودند . مادرم با پولیس طالب حرف زد و گفت مردان ما بخاطر پیدا کردن لقمه نانی به کوه ها رفته ، آنجا گندم کاریده و بخاطر جمع آوری آنها رفته است . طالبان یک بار دیگر تکرار کرد و گفت ، تا فردا مردان شما اینجا حاضر باشند اگر نی خانه های کلی شما را آتش میزنیم . همانجا بود که منی کودک که رویای های بر سر داشتم چون مادرم در گنج خانه نشستم و هر باری که دلتنگ آن رودخانه میشدم تصیمیم رفتن به آنجارا میگرفتم و اما اسم طالب به یادم می آمد ، اسم طالبان چون کابوس تلخ به ذهنم حک شده بود . یادم می آید که آن زمان مردم بسیار فقیر شدند و تنها تکه نان گندم به خانه نادر کسانی بودند و بقیه از اینکه زنده بماند نان جواری میخوردند . طالبان کابوس تلخ کودکی من است و حالا دوباره برگشته است. طالبان حدود بیست سال قبل دنیایی کودکانه را تخریب کرد و امروز دنیایی جوانی ام را .
نظرات
ارسال یک نظر