روزهای سیاه چون شب های تاریک !

 حدود پنج ماه از تصرف افغانستان بدست طالبان میگذرد ، گرچه این روزها دشوار است  و سیاهی این روز ها به تاریکی شب میماند .اما در  این مدت،  سعی کرده ام خودم را به نشستن در پستوی خانه عادت بدهم  و این حقیقت تلخ را که از سوی مرد سالاران  و زن ستیزان  برای من و هم نسلانم  به عنوان اولین و آخرین حق در نظر گرفته شده است قبول نمایم   ، " نشستن در پستوی خانه و محکوم به سکوت در برابر هر نوع ظلم و بی عدالتی ، چون من از جنس زنم و این است حق من " ،

اما گاهی از این همه لجن های جاری خیلی خسته میشوم و میخواهم  همه تر س و اضطراب ام کنار بگذارم  و درد این ظلم و بی عدالتی را فریاد بزنم تا حقی را که به عنوان یک انسان دارم بدست بیاورم ، اما نه ... چون من و هم نسلانم در یک محیط مردسالار زندگی میکنیم ، مردانی که حضور زنان را در اجتماع گناه و بی غیرتی مردان خانواده میداند و همواره صدای عدالت خواهی زنان را با گلوله و خشونت پاسخ میدهد .

مادرم زن کُهن  سالی است ، او بار ها حکایت های تلخی از سر گذشت  زندگی زنان زیادی کرده است و از اینکه خودش نیز  در یک محیط به شدت زن ستیز زندگی کرده قصه میکرد ،  با وجود همین دشواری ها توانسته با شجاعت و توانایی  تمام ،  هشت فرزندش را به خوبی بزرگ کند .

حالا سنگینی بجا مانده  بار همین دشواری های زندگی تن مادرم را بیمار کرده است . او گاهی حالت صحی اش وخیم میشود .

قبل از سقوط افغانستان بدست طالبان ، مادرم تحت نظر یک دکتر  متخصص بود او همواره حالت صحی اش را جک میکرد . بعد از سقوط افغانستان بدست طالبان اطلاع حاصل کردیم که دکتر  معالج مادرم به یکی از کشور ها پناهنده شده است .

مادرم چندین بار نزد دکتران  دیگر جهت درمان مراجعه کرد  اما وضع صحی اش  بهبود پیدا نکرد . با تصرف افغانستان بدست طالبان،  به شمول فعالین مدنی و خبرنگاران دکتران  متخصص ورزیده نیز کشور را ترک کرده است .

پدرم تصمیم گرفت که مادرم را  جهت درمان  به خارج از کشور ببرد ، اما مادرم شناسنامه نداشت و جهت دریافت شناسنامه  باید امر تاییدی صحت عامه را میگرفت .

طالبان توزیع  شناسنامه را به مردم محدود ساخته است و به تنها کسانی شناسنامه میدهد که مریضی عاجل داشته باشد که درمان اش در افغانستان امکان پذیر نباشد .

 چهار شنبه 19 جنوری ، در حالیکه هوای مزار شریف ابری و بارانی بود ، من با برادرم به ریاست صحت عامه بلخ رفتیم تا بخاطر دریافت شناسنامه مادرم امر ریاست صحت عامه را اخذ نمایم . وقتی که به ریاست صحت عامه مراجعه کردیم و ورقه درخواستی مان را نزد رئیس صحت عامه گذاشتیم که امضاء کند اما  از سوی این ریاست جواب رد گرفتیم   . در آنجا تنها من نبودم حدود ۳۰ نفر از زنان و دختران دیگر نیز بودند که همه جهت امر تاییدی ریاست صحت عامه آمده بودند .  بخش ریاست صحت را یکی از   افراد طالبان به عهده داشت که با سر و وضع چرکین و چهره خشین  پشت میز  نشسته بود . یکی از زنان کهن  سال با ورقه درخواستی اش نزد آن طالب رفت و با مهربانی درخواست کرد  که این ورقه را امضا کند ، تا جهت درمان  به خارج از کشور برود زیرا که درمانش در افغانستان امکان پذیر نیست و این زن کهن سال  گفت که بدنش توانایی درد کشیدن را ندارد، اما آن طالب التماس این زن کهن  سال را با خشونت ، توهین و تحقیر جواب داد. از دیدن چنین وضعیت حالم به هم خورد .

 یکی از افراد طالبان در دروازه ورودی این ریاست محافظ بود ، و من از این حالت و بی عدالتی خسته شدم خواستم در این رابطه با این پلیس طالب حرف بزنم . با هزاران ترس و دلهره نزد آن طالب رفتم و در این رابطه با او حرف زدم . از اینکه طالبان صحبت کردن با زن غیر از فامیل های شان را گناه  میداند  گاهی ترس وجودم  فرا میگرفت تا مبادا مورد خشونت و توهین آنها قرار بگیرم . اما این فرد طالب متفاوتر از دیگر هم رزمانش بود ، با لطف و مهربانی  با من صحبت کرد و بیان کرد که زنان را  مورد احترام قرار میدهد  و این را بیان کرد که حضور زنان در شهر و مکان های آموزشی خوشحالم  میسازد ، از شنیدن این حرفهای پلیس  طالب من خوشحال شدم و این به من جرعت داد تا بیشتر با او صحبت  نمایم . از پلیس  طالب پرسیدم ، حالا که حکومت شما در افغانستان تشکیل شده است چی برنامه  های به آینده دارید ؟ پلیس  طالب در حالیکه  اطراف خود را نگاه میکرد و ظاهرا معلوم میشد که از دیگر افراد شان  ترس دارد ، ترس از اینکه چرا با یک دختر حرف میزند ،  در پاسخ به سوال ام گفت ، ما از اینکه افغانستان را به یک کشور اسلامی تبدیل کردیم خوشحال هستیم و در آینده نیز برنامه های  داریم ، و در میان صحبت خود  گفت ، ما در این راه قربانی های زیادی دادیم  ، در اینجا بود که اشک را در چشمان این طالب دیدم و دقیق ندانستم  که اشک خوشحالی از سبب تصرف افغانستان  بود و یا هم درد از دست دادن افراد شان و یا هم اشک پشیمانی از جنگ و خشونت ... اما من درک کردم که ذهن او نیز چون کودکی  که در صحن چهار باغ روضه دیده بودم که مجهز با اسلحه بود، نیز  شستشو شده است و حالا نیز میخواهد که یک انسان خوبی باشد ولی تفکر وی از دیگر جا ها مدیریت میشود .  صحبت من با پلیس طالب پایان.

  من و برادرم نا امید و خسته به خانه برگشتیم .


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

یک مرز، دو جهان: زن بودن در آن‌سو آزادی، در اینسو اسارت

درد مشترک، صدای خاموش ما