کاش خورشید بالا نمی آمد و آسمان تاریک می‌شد

صدای پا نزدیک می‌شود نفسم را در سینه زندانی می‌کنم می‌خواهم زمان بایستد و چرخ فلک نگردد کاش خورشید بالا نمی‌آمد و آسمان تاریک می‌شد شرم باد بر شما از این روزگار... صدای از خانه‌ی کناری می‌شنوم همهمه‌ای است زنی فریاد می‌کند «پسرانم را رها کنید دستتان را می‌بوسم پسرانم را رها کنید یکی را برایم بگذارید» آری، این روزگار ماست این همه خشونت برای چی...؟ این همه ظلم تا به کی...؟ اما همه شما را نفرین خواهد کرد مادرانی که به سوگ پسران، گیسوان شان ‌را سفید می‌کنند دخترانی محروم از زندگی که پشت چرخ نختابی آه می‌کشد فرزندانی که بی پدر بزرگ می‌شود آنها همیشه و همیشه شما را نفرین خواهد کرد زینب وفایی

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

یک مرز، دو جهان: زن بودن در آن‌سو آزادی، در اینسو اسارت

درد مشترک، صدای خاموش ما