غبار سیاهی هزار ساله هنوز خانه های مان را پوشانده است
دیگر باید بروم اما شتابی در پایم نیست آرام بر میخیزم و میروم کمی که دور میشوم می ایستم همهمهای در گوشم میپیچید مینشینم و گوش بر زمین میگذارم سرم را میچرخانم گمان میکنم که نادرست شنیدهام چشم بر میگردانم « به شهر مینگرم که آرام و خالیست» غبار سیاهی هزار ساله هنوز خانه های مان را پوشانده است باید خانه تکانی کنیم دوباره به نقطهی دورتر شهر چشم خیره میکنم نا آگاه، در راه آنسوی شهر نقطهی سیاهی را میبینم سیاهی میجنبد پلک میزنم سیاهی در غبار پنهان میشود پلک میزنم سیاهی دوباره پدیدار میآید و چون رودی خشمگین به شهر میریزد و در شهر پخش میشود میروم بالا میایستم قلبم میگیرد: نه، اشتباه میکنم این سیاهی لشکر دشمنیست که سال ها در کمین مان بودند ما شهر را خالی کردیم و این سخت نادرست بود همه گرم شادی بودند، کسی نمیشنید و نمی دید دست های شان میکشم « بیدار شوید دشمنان ما شهر را به آتش کشیدهاند نگاه کنید، به شهر و به آتش که از بام خانه های تان میخیزد» آنسوتر پیر زنی سیاه پوش به این سو و آن سو میدود مردم را کنار میزند یک یک ب...