پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۲۳

غبار سیاهی هزار ساله هنوز خانه های مان را پوشانده است

دیگر باید بروم اما شتابی در پایم نیست آرام بر می‌خیزم و می‌روم کمی که دور می‌شوم می ایستم همهمه‌ای در گوشم می‌پیچید می‌نشینم و گوش بر زمین می‌گذارم سرم را می‌چرخانم گمان می‌کنم که نادرست شنیده‌ام چشم بر می‌گردانم « به شهر می‌نگرم که آرام و خالی‌ست» غبار سیاهی هزار ساله هنوز خانه های مان را پوشانده است باید خانه تکانی کنیم دوباره به نقطه‌ی دورتر شهر چشم خیره میکنم نا آگاه، در راه آنسوی شهر نقطه‌ی سیاهی را می‌بینم سیاهی می‌جنبد پلک می‌زنم سیاهی در غبار پنهان می‌شود پلک می‌زنم سیاهی دوباره پدیدار می‌آید و چون رودی خشمگین به شهر می‌ریزد و در شهر پخش می‌شود می‌روم بالا می‌ایستم قلبم می‌گیرد: نه، اشتباه می‌کنم این سیاهی لشکر دشمنی‌ست که سال ها در کمین مان بودند ما شهر را خالی کردیم و این سخت نادرست بود همه گرم شادی‌ بودند، کسی نمی‌شنید و نمی دید دست های شان می‌کشم « بیدار شوید دشمنان ما شهر را به آتش کشیده‌اند نگاه کنید، به شهر و به آتش که از بام خانه های تان می‌خیزد» آنسوتر پیر زنی سیاه پوش به این سو و آن سو می‌دود مردم را کنار می‌زند یک یک ب...

کاش خورشید بالا نمی آمد و آسمان تاریک می‌شد

صدای پا نزدیک می‌شود نفسم را در سینه زندانی می‌کنم می‌خواهم زمان بایستد و چرخ فلک نگردد کاش خورشید بالا نمی‌آمد و آسمان تاریک می‌شد شرم باد بر شما از این روزگار... صدای از خانه‌ی کناری می‌شنوم همهمه‌ای است زنی فریاد می‌کند «پسرانم را رها کنید دستتان را می‌بوسم پسرانم را رها کنید یکی را برایم بگذارید» آری، این روزگار ماست این همه خشونت برای چی...؟ این همه ظلم تا به کی...؟ اما همه شما را نفرین خواهد کرد مادرانی که به سوگ پسران، گیسوان شان ‌را سفید می‌کنند دخترانی محروم از زندگی که پشت چرخ نختابی آه می‌کشد فرزندانی که بی پدر بزرگ می‌شود آنها همیشه و همیشه شما را نفرین خواهد کرد زینب وفایی

آیا این شب سیه را پایان خواهد بود؟

شب است و ستاره ها چون چشم گرگ های گرسنه .در آسمان می‌درخشند می‌خواهم با ستاره هاسخن بگویم؛ آیا این شب سیه را پایان خواهد بود؟؟ .دیگر این خود نیستم که راه می‌روم نیرویی است که از پشت مرا به سوی .خود می‌راند چندی است که دلم آرام نمی‌گیرد: «گمان می‌کنم که این راه هیچ‌گاه به پایان نخواهد رسید» پس از سال ها این نخستین باری است که گام بر خاک این شهر میگذارم مردم همان مردم خسته و غمگینی‌اند و شهر همان شهر تنها و گرد گرفته هیچ فرقی نکرده انگار همین دیروز بود