کودکان کار

گرچه این نوشته آهنگین نیست... دیر گاهیست که دلم مالامال شده است... مجالی نبود برای گفتن... ذهن آشوفته بود و هست... کودکان کار... کودکانی که نامشان را «خیابان ها»بر آنها گذاشته است. برای تو می‌نویسم... که اشک هایت را پاسخی نیست... که ناله های شبانه‌ات را التیامی نیست... از عشق نمی‌گویم...که عشق شما را نیز نمی‌شناسند... عشق را حالا میخرند... و تو ترجیحت بر خرید نان است تا عشق! کودکی هایت بدون هر گناهی... به زیر چادری های زن هایی که بوی اسپند می دادند، طی شد... تا آمدی بفهمی! اسپند ها درون دستت جای گرفت... به امید گرفتن سکه‌ای برای خرید تکه غذایی، برای موتر های که قیمت‌شان ده ها برابر پول خون تو و برادرانت بیشتر است، اسپند دود میکنی... مکتب را دوست داری، لیکن تو برای سیر کردن شکم بقیه خانواده‌‌ات، از بام تا شام کار می‌کنی... جاده های سرد و بی انتها خانه‌ی آرزو هایت شده... روایت های مردمان سر زمین ما بسیار تلخ است... اما تلخ‌تر از آن روایت های کودکانی است که با مشکلات دشواری از دنیایی کودکی فاصله گرفته است... کودکان ما به بزرگسالی و هم‌پایی با رنج و درد ناشی از مشکلات اقتصادی به بستر خوفناک جامعه پرتاب شده است!

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

افغانستان در زنجیر جهل؛ وقتی طالبان با آگاهی می‌جنگند

یک مرز، دو جهان: زن بودن در آن‌سو آزادی، در اینسو اسارت

درد مشترک، صدای خاموش ما