تصویری که ، چون کابوس تلخ در ذهنم برای همیشه باقی خواهد ماند !
روز یک شنبه ،21 دسمبر ، با تفاوت که فصل زمستان است، هوای مزار شریف نُرمال و ابری بود و بوی خوشایندی باد را حس میکردم . اما این زیبایی فضا را فقط میتوان از پُشت پنجره تماشا کرد و برای استشمام بوی مطبوع این فضا تنها میتوان کنار پنجره نشست . در حالیکه کنار پنجره نشسته بودم و خودم را در دل سکوت سنجاق کرده بودم ، مادرم کنارم آمد . به مادرم گفتم ، چی میشد که این حق را میداشتیم تا این چنین فضای زیبا را در بیرون از خانه و در یک مکان تفریحی سپری می نمودیم ؟
مادرم از شنیدن این حرفم غم بزرگی به چشمانش متموج شد و برایم گفت ، اگر فردا چنین فضای بود حتما تورا به تفریح میبرم.
فردای آن روز ، دوشنبه 22 دسمبر ، اتفافا هوا همانند روز گذشته دل انگیز بود .بعد از خوردن صبحانه مادرم برایم گفت آماده شوم تا به تفریح برویم . من با شادمانی و بی آنکه دلهره و ترس از طالبان را به یاد بیاورم آماده شدم . با مادرم راهی شهر شدیم ، شهر همچنان خسته و غمگین و فرو رفته در دل سکوت بود . آنچه که بیشتر به چشم میخورد نیروی های طالب مجهز به اسلحه ها و آن نگاه های ضد زن بود .
حدود چهار ماه و یا هم بیشتر از آن ، از ایجاد حکومت طالبان در افغانستان میگذرد و این اولین باری است که با مادرم به تفریح آمدم آن هم به زبباترین مکانی که دوستش دارم . روضه حضرت علی ، یک مکان مقدس است که دارای یک باغ بزرگ نیز است . قبل از آمدن طالبان در مزار شریف ، مردم معمولا روزهای جمعه با خانواده های خود به این مکان لمی آمدند . اما با آمدن طالبان این مکان به روی رفت و آمد همزمان زنان و مردان مسدود شد . حالا در یک هفته دو روز یعنی ، روز های دوشنبه و چهار شنبه را برای زنان اختصاص داده است تا به این مکان مقدس بیاید. در این دو روز هیچ مردی حق ورود به اینجا را ندارد .
خوب به هر حال ، من خوشحال بودم و سعی داشتم که آمدن دراین مکان دلیلی باشد برای چند لحظه خوش بودنم .
وقتی داخل باغ روضه شدم ، چشمانم را بستم و اندکی نفس عمیق کشیدم و سعی داشتم که جای چند لحظه خوشی امروزم را هیچ غمی نگیرد و آمدن اینجا بهانه ای باشد برای چند لحظه خوشی ام .
اینجا چندتن از زنان کُهن سال که از آشناهای مادرم است نیز بود . مادرم اغلب خوش دارد که با هم سن و سالش باشد ، چندتن از زنان با مادرم کنارهم جمع شدند و نشستن .
من به تنهای در اینجا قدم میزدم ، اینجا دیگر لذت قبلی اش را نداشت . درختان همه خشکیده بودند ، حوض های این باغ خالی از آب بود و آنچه که در این حوض ها دیده میشد خاک و برگ های درختان بود ، از مرغابی های این حوض که به فضای این باغ زیبایی خاصی بخشیده بود ، خبری نبود .
فضای اینجا غمگین مینمود ، زنان با برقع در این باغ گشت و گذار میکردند . و دیگر از آن شادمانی ها ، زنان و دختران با لباس های رنگ رنگی خبری نبود .تنها صدای شادمانی کودکانی که بیخبر از آنکه در این شهر چی اتفاقی افتاده ، اندکی فضای سکوت را شکسته بودند.
عساکر طالبان ، به گفته خود شان ، جهت تامین امنیت زنان در اطراف روضه مستقر بودند .
لحظه ای روبروی باغ روضه نشستم و سعی داشتم که زیبایی های گُمشده این مکان را دریابم . اما جز سکوت و زنان برقع پوش و نیروی های طالبان ، چیزی دیگری دیده نمیشد .
چند لحظه ای گذشت که یکی از نیروی های طالب با سر و ضع نا منظم مجهز با اسلحه که یک کودک نیز همراهش بود در صحن روضه آمد .آهسته آهسته که نزدیکم شد ، دیدم که کودک نیز مجهز با اسلحه است و در ضمن تلفون به گوش کودک بود . این کودک ظاهرا معلوم میشد که پسر طالب است . سرباز طالب کودکش را تحریک میکرد که کسی را پُشت تلفون تهدید کند ، وقتی صدای کودک را شنیدم که گفت ، جای و مکانت را بگو که بیایم بکشمت ، از پیش من زنده نمی روی و حتما تو را به قبرستان میفرستم .
در آن لحظه هیچ کس و دیگر هیچ صدای نمیتوانست چنان تاثیری بر من داشته باشد .
احساس غریب و غمِ بزرگی در من تلنبار شده بود.
چیزی [عنوان] ، گلوله ای از اندوه ، نا امیدی ، و وحشت میخواست در درم منفجر شود .
خودم را در یک مکان تاریک و سرد و وحشت احساس کردم .
تصویر کودک خوردسال مجهز با اسلحه در حالیکه از پئشت تلفون کسی را تهدید میکرد ، برای همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند .
نظرات
ارسال یک نظر