درد مشترک، صدای خاموش ما

نمیدانم چرا گاهی بیهیچ دلیل روشنی، ناگهان چیزی در درون آدم میشکند. حال آدم از درون بههم میریزد، انگار موجی از اندوه، بیاجازه، تمام تار و پود وجودت را دربر میگیرد. هرچقدر تلاش میکنی لبخند بزنی، امیدوار باشی، پیش بروی، باز هم غم و اندوهی نامرئی پشت سرت قدم برمیدارد، سایه به سایه، سنگینتر از همیشه. میکوشی که با کلمات رنجت را مهار کنی، با واژهها اندکی آرام شوی، اما در تکاپوی کلمات و همسویی با رنج، خودت را گم میکنی. کلمات گاهی تسکیناند و گاهی تیغ؛ گاهی پلیاند میان تو و جهان، و گاهی سدّی بزرگ میان تو و آرامش. انگار این اندوه تنها اندوهِ من نیست. اندوهیست که در چشمهای همهمان خانه کرده؛ در زنان شهر، در کودکان خسته، در پیرزنهایی که نان شب را نمیدانند از کجا بیاورند، در جوانهایی که آرزوهایشان را تا گور حمل میکنند. چهرهها خستهاند، خالیاند، و اگر لبخندی هم میزنند، شاید فقط نقابی باشد برای هزار درد پنهانی که در سینه میپرورانند. در ظاهر، من خوشحالم؛ شغلی دارم، در بیرون از خانه کار میکنم، فعال و مستقل بهنظر میرسم. اما گاهی اینهمه درد و غم که در اطرافم میچرخد، مرا...